آذرنوشت...



روانشناس ها باید حتما بدونن چطوری میشه یه آدم یا یه خاطره رو از ذهن بیرون کرد ، آره ؟ نه اینکه کاملا اون آدم یا خاطره پاک بشه بلکه حداقل کمتر توی ذهن  بولد باشه.

"دیشب خواب دیدم ایستادم پشت همون در ، همون کت و شلوار همیشگی تنش بود و برخلاف همیشه مهربان بود.  ایستاده بودم کنار مبل مخمل و داشتم تند تند گزارش کار میدادم ، گفت بیا اینجا پشت میز ، شمارتو وارد کن تو گوشی ، شماره آقای ه هم بگیر ببینم چی میگه . ایستاده بودم کنارش . بوی عطر همیشگی رو میداد ودست های من مثل همیشه از استرس میلرزید. شماره رو وارد کردم و منتظر بوق تلفن شدم تا آقای ه گوشی رو برداره .برگه ها رو از دستم گرفت و گفت خب تعریف کن برام چی به چیه !

از اتاقش اومدم بیرون و سوار آسانسور شدم ، برگه ها رو عرق دستم نمناک کرده بود.توی آینه آسانسور نگاهی به صورتم کردم . رژ لب  قرمز ، مژه های ریمل کشیده و ابروهای که خیس بود از عرق.درست مثل همیشه.دست میکشم به مقنعه ام و میکشمش جلو. زشت نبود که خیلی عقب بود؟ رنگ رژم توی چشم نبود ؟ کاش رژم رو پاک میکردم.تکیه میدهم به میله آسانسور و با خودم می گم یعنی اینجا هم دوربین کار گذاشتن؟شماره آسانسور از هشت رسید به دو و ایستاد.در باز شد و چشمم افتاد به خانم س ، برایم کاپوچینو درست کرده بود و لبخند میزد."


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Carl اجق وجق !! ndfdg Francisco آنفولانزا، بيماري جالب! شوهر خواهرم Edward بیست بلاگ Tammy